اگر روزی بشر گردی
زحال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شدی از قصه خلقت
از اینجا از آنجا بودنت !
خداوندا ...!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر به تن داری
برای لقمه ی نانی
غرورت را به زیر پای نامردان فرو ریزی
زمین و آسمان را کفر می گویی ... نمی گویی؟
خداوندا ...
اگر با مردم آمیزی
شتابان در پی روزی
ز پیشانی عرق ریزی
شب آزرده و دل خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه بازآیی
زمین و آسمان را کفر می گویی ....نمی گویی؟
خداوندا ...
اگر در ظهر گرماگیر تابستان
تن خود را به زیر سایه ی دیواری بسپاری
لبت را بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
وقدری آن طرف تر کاخ های مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
و شاید هر رهگذر هم از درونت با خبر باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی ....نمی گویی؟
دگر فریادها در سینه ی تنگم نمی گنجد
دگر آهم نمی گیرد
دگر این سازها شادم نمی سازد
دگر از فرط می نوشی می هم مستی نمی بخشد
دگر در جام چشمم باده شادی نمی رقصد
نه دست گرم نجوائی به گوشم پنجه می ساید
نه سنگ سینه ی غم چنگ صدها ناله می کوبد..
اگر فریادهایی از دل دیوانه برخیزد
برای نامرادی های دل باشد
خدایا گنبد صیاد یعنی چه؟
فروزان اختران ثابت سیار یعنی چه؟
اگر عدل است این پس ظلم ناهنجار یعنی چه؟
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: